بسم الله
تا با چشمان خودم ضریح شش گوشه را ندیدم و غربت را تا عمق وجودم حس نکردم مدام می ترسیدم که نشود. بهترین سفر عمرم بود، جای همه تان خالی. با یک کاروان 40 نفری حرکت کردیم. 40 نفری که بعد از 10 روز به یک خانواده تبدیل شد. حاج عباس مدیر بود و سید جواد روحانی کاروان. هر دوشان تا آخرین توان زحمت کشیدند.
روز شنبه به مرزعراق رسیدیم. امریکایی های ترسو مدام می پاییدنمان! هر چه تسلیحات داشتند به خودشان بسته بودند، حتی درون اتاق ها بدون کلاه خود نمی نشستند. سرباز های عراقی هم آن جا می گشتند و آرم پشت لباس بعضی شان برای امریکا بود. به خواهرم گفتم تا وقتی به خودشان یو.اس آویزان کنند، یو.اس بر سرشان خواهد بود. بعد از مدتی معطلی راهی نجف شدیم. مدام با خودم تکرار می کردم که واقعا به زیارت بزرگ ترین مرد عالم می روم؟ به زیارت امیر مومنان؟ نزدیک ترین فرد به پیامبر؟ امامم؟ تا این که بالاخره ضریحش را در آغوش کشیدم...روزهای بعد به مسجد کوفه و سهله رفتیم. عجب جایی بود! قطعه ای از بهشت. آن قدر لحظات لذت بخشی بود که دوست داشتی زمان متوقف شود. آن قدر سبک می شدی که احساس می کردی بال درآورده ای! مسجد کوفه مکان های مختلفی داشت، محراب ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام، جایی که مولا در آن قضاوت می کرد ، مکانی که معراج پیامبر در آن بود، مقامی که پیامبران در آن نماز خوانده بودند و ... . این دو مسجد را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، هیچ وقت.
پس از نجف راهی کربلا شدیم. کربلا واقعا کرب و بلا بود. با ورودت غم عجیبی روی دلت می نشست و بغضی سنگین گلویت را می فشرد . وقتی نگاهت به آب، به شریعه های فرات می افتاد دلت می خواست از ته دلت فریاد بکشی که چراااا....کربلا هم جاهای مختلفی رفتیم. تل زینبیه( تپّه ای کوچک که حضرت زینب هنگام شهادت امام روی آن رفت تا ناظر آن فاجعه باشد، تا هرگز خون برادرش نخشکد)، قتله گاه، محل شهادت علی اصغر، محل شهادت علی اکبر، جایی که دست چپ و راست حضرت عباس را بریدند و... . بین الحرمین چه صفایی داشت، طواف بین صفا و مروه بود... . خیمه گاه هم رفتیم، جایی که خیمه های سپاه امام حسین در آن به پا شد. همان جا هم بود که دو سه روز قبل از رسیدنمان به کربلا انفجار صورت گرفت. برای شهدا حجله را همان جا گذاشته بودند و عزاداری برقرار بود.
لحظه ی تحویل سال هم مقابل ضریح آقا بودم. اشک، چشمان همه را فرا گرفته بود و همین که شروع سال نو را اعلام کردند انگار که مردم از بندی آزاد شده باشند، دست هایشان را به سوی آسمان بلند کردند و با آخرین توان فریاد می زدند یا حسیــــــــــــــــــــن. هیچ اثری از کف و سوت و خنده های قاه قاه نبود. همه نا گفته با خود زمزمه می کردند که مگر بعد از آن فجایعی که برای اماممان بوجود آوردند و این همه غربت و شکنجه و سختی عیدی هم بدون آقا تحقق خواهد یافت؟ و بالاخره لحظه ی جدایی رسید... . در مسیر برگشت، آقایان کاروان یکی در میان بریمان مداحی کردند. علی، پسرک 6، 7 ساله هم که کوچکترین فرد کاروانمان بود با لهجه ی غلیظ برایمان نزارقطری خواند و آنچنان ضاد را تلفظ می کرد که همه از خنده روده بر می شدند.
با وارد شدنمان به مرز ایران و وطن امنیت و آرامش بود که موج می زد. دلم می خواست بروم سر قبور شهدا و های های گریه کنم. به پدرم گفتم این همه امنیت به خاطر شما و رزمنده های ایران ست؟ بغض گلویش را گرفت و آرام گفت: هر چه هست به خاطر وجود امام و رهبر ست.
*خودم را کشتم تا توانستم این همه خلاصه برایت بگویم ولی دو سه پست را باید بنویسیم. شاید کمی جنجالی باشند ولی باید بگویم!
**آن جا برای همه تان دعا کردم. دعا کردم که آدم شوی( وقتی همین طور روبروی آقا گفتم که فلانی را آدم کن خودم خندم گرفت. آخر فلانی جان! این هم طرز سفارش دادن ست؟). دعا کردم که دوستت آرامش یابد. دعا کردم که کنکور هر چه به صلاحت است قبول شوی. دعا کردم که کودکت شفا یابد. دعا کردم که از سربازان آقا شوی. سه نفر (خودشان می دانند که هستند) همیشه اگر نگویم، بیشتر اوقات همراهم بودند. دعا کردم که تو هم این جا را ببینی. دعا کردم همسر خوبی نصیبت شود( البته این دعا را برای اکثریت کردم:دی) و خیلی دعاهای دیگر! تو هم مرا دعا کردی؟
***و چقدر آشنا دیدم آنجا. از وبلاگ نویس بگیر تا هم کلاسی. مشهد که می رفتم این همه آشنا نمی دیدم:دی
****زحمت این قالب زیبا را فاطمه جان کشیده، خیلی ممنونم.